یه دیوونه

 

داستانن چندش و حال به هم زن دیدید ادم سرما میخوره روزه سوم چهارم سرماخوردگیش بد فرم بی جونو بی حوصله میشه اب ریزش بینیو از این حرفا .  یکی از دوستام تعریف میکرد حالم این جوری بود .پشت فرمون بودم. پشت چراغ قرمز وایساده بودم .اصلا حواسم به دورو ورم نبود.شیشمم پایین. یه خلت خرکی اومد .من خخخخخخخخخخخخ همین جوری انداختم بیرون.یه دفه. صدایه یه جیغ وحشتناکه یه دختر اومد همچین جیغ میزد افسره پشت چراغم که 10 فرسخ از ما جولوتر بود برگشت.اول فکر کردم از دختره خفت گیری کردن. برگشتم دیدم اندازه یه لیوان خلته ابکی رو ساعتو دستشه(دستش از شیشه بیرون بود).هنگ هنگ شدم مونده بودم چی بگم.یه دفه دستشو اورد بالا به دوستش (راننده، دختر)نشون داد .رفیقش تا دید زد زیره خنده .منم خنده دوستشو دیدم یه دفه خندم گرفت. موقع خندم یه حباب اندازه توپ هفت سنگ از دماغم زد بیرون. همه نیگام میکردم . به خاطره زجه های دختره منتظر بودم یکی بیاد تیکه تیکم کنه.خدا بهم رحم کرد چراغ سبز شد. همچین گاز به ماشین میدادم هر میدید میگفت الان موتور ماشن کنده میشه. با هزارتا توهم که کسی دنبالم نیومده باشه فرار کردم. الانم خیلی خوشحالم.

+نوشته شده در سه شنبه 6 خرداد 1393برچسب:چندش اور,داستان مزخرف,داستان کوتاه,داستان خنده دار,ساعت11:11توسط الینا | |

 

یه داستان چندش اور اگه جراتشو داری بخون....

 


ادامه مطلب

+نوشته شده در پنج شنبه 1 خرداد 1393برچسب:داستان چندش,داستان مزخرف,داستان حال بهم زن,,ساعت16:23توسط الینا | |